امیرعلی جونمامیرعلی جونم، تا این لحظه: 10 سال و 17 روز سن داره
باهم بودنمونباهم بودنمون، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره
حانیه جونمحانیه جونم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

عمارت با شکوه عشق را پسرم ساخت

5ماهگی

سلام دیروز ٥ماهگی نفسم تموم شد.٥ماهه که مهمون قلب من شده و با اومدنش کلی عشق و انرژی مثبت بهم داده... دیروز رفتم و واسه عشق خودم کادوی تولد خریدم دو تا بلوز شلوار خوشکل و ناز خریدم. که عکسش رو می ذارم اینجا که یادت بمونه  اولین کادوی تولدت رو از دست مامانی گرفتی گل پسرم. و ی سری چیزای دیگه واسه سیسمونی ات . ایشالا ایشالا ایشالا زودی بیای و به سلامتی بپوشیشون الهی من قربونت برم امید  من که عاشق رنگش شدم. خدایا زود نی نی مو سالم بده اینا رو تنش کنم فقط  نمیدونم چرا این یکی ی ذره بی حال افتاده رنگش ی سورمه ای خیلی خوش رنگه مامانی... ...
27 آذر 1392

عکس3

دیشب با مادر رفتیم یعنی فرار کردم و رفتم واست خرید کردم عزیز دلم... می دونی چرا فرار؟  تازه از حموم اومده بودم و حوله پیچ بودم به بابایی میگم کاش می رفتیم بیرون ی دور می زدیم و واسه ایلیا خرید میکردیم  بابایی گفت نخیر  شوما میشینی کنار بخاری تا خشک بشی و درس می خونی.بیرون هم خبری نیست امشب منم میرم مسجد و زودی میام.دیدم توی پله های صدای پا میاد سریع پریدم دم در از خواهریم  پرسیدم کجا میرین؟گفت دکتر گفتم بذرا منم بیام باهاتون و در عرض سه ثانیه به طرز شگفت آوری آماده شدم بعد هم به بابایی اس دادم که من میرم باهاشون بیرون. وقتی ادمو نمی بره بیرون خو ادم فراری میشه دیگه نه مامان؟ اما هنوز ازش عکس...
24 آذر 1392

معلوم شدن مجهولات+ انتخاب اسم

نوشته شده در تاریخ  ٢٩/٨/٩٢ دیشب بعد از روضه رفتم سونوگرافی... دکتر سونوی ناهنجاری نوشته بود ک خدارو شکر همه چی خوب بود و خانومه گفت دور سرت و رشد استخونات عالیه اما وزنت ی ذره کمه  الان هفته ۱۸ هستی اما وزنت اندازه هفته ۱۶ است می دونم تقصیر منه که اشتهام کمه و چیزی نمی خورم عزیزم البته همین که سالمی خدارو هزار مرتبه شکر تازه به بابایی هم نگفتم دکتر گفته وزنت ی ذره کمه اخه بابایی بیچاره ام میکنه.نمی دونی چه ظالمی هست و همش شکنجه ام میده... دستامو می گیره و به زور خوردنی هارو می ریزه تو دهنم  و تا یه ظرف پر از غدا و میوه نخورم منو جایی نمی بره اسمتم انتخاب کردیم و ایشالا صحیح و سالم دن...
20 آذر 1392

دومین سونوگرافی

نوشته شده در تاریخ ٢٨ آبان ٩٢   دیشب نوبت دکتر داشتم ک رفتم و دیدم ک منشی میگه خود خانوم دکتر مریضن این هفته. خلاصه رفتم ی متخصص دیگه تا برام ی سونو بنویسه اما سونوگراف محترم وقت نداشت و واسه امروز نوبت داد... خیلی دوس دارم جنسیتت برام مشخص بشه عزیز دلم  هر چند خودم می دونم... از صب حالت تهوع دارم ب طور شدید...  نمی دونم این تهوع ها کی میخواد تموم بشه اشتهام خیلی کم شده. حتی دوست ندارم قرص و شربتای تقویتی دکتررو بخورم... فقط فولیک اسیدم رو می خورم! دیشب قبل دکتر و بعد روضه خواهر همسری رفتم بازار... و واسه نفسم خرید کردم.... ی آویز موزیکال واسه بالای تختش خریدم یه ظرف غذا خوری سه تیکه به شکل میکی مو...
20 آذر 1392

اولین سونو گرافی

  نوبت سونویی ک دکتر بهم داده بود ۱۵مهر بود  اما خیلی استرس نی نی رو داشتم.با توجه با اینکه دیشب هم خیلی ترسیدم روز ۱۳رفتم ک اگه سونو گراف وقت داشته باشه سونومو امروز انجام بدم ک خدارو شکر وقت داشت و سونو رو انجام دادم.و در برگه نتیجه چنین درج شد: در رحم یک جنین زنده با ضربان قلب و حرکات نرمال مشاهده می شود. خدایا شکرت هزاران بار... می دونین دوشب قبل اینجا ی زلزله اومد ۵ریشتر... ما اون شب خونه مادر شوهرم بودیم. جاری و خواهر کوچیکه همسری جیغ کشیدن و بچه کوچیکا هم از جیغ مامانشون گریه افتادن...خیلی هول کرده بودم چنان ترسیدم ک حد نداره... همسری تو حیاط بود.تنها کاری ک کردم پریدم تو حیاط و خودم رو ب آغوش امنش رسون...
20 آذر 1392

عکس1

بالاخره دیشب همت کردم و ی چند تا عکس از خریدات گرفتم ... البته عکسای اولین خرید من واسه شما تو اون یکی وب هست ک ایشالا سر فرصت دوباره اینجا می ذارمش من عاشق این تشک و بالشتتم نفس من اینم با مشمای تعویض ک جدا میشه ازش... اینم ی پتوی خوشکل واسه خوشکل مامان اینم اولین جفت کفشی که واست خریدم و عاشقشم... این لباس های نوزادی رو هم وقتی شما دوماهه بودی از مشهد خریدیم... این رو هم همون سفر خریدم. اینم همون سری و چون شما جنسیتت معلوم نبود... به نظر من که دخترونه است اما فروشنده اصرار فراوان داشت که فرق نداره... اینا رو هم همین اولین سری خریدم... من اینو خیلی دوست دارم... &n...
20 آذر 1392

عکس2

 نوشته شده در ١٠/٩/٩٢   این همه ی سری دیگه از وسایلی که برات خریدم روز ۵شنبه رفتم کلاس و سر کلاسه یه درس سخت و مهم  نشسته بودم که به فکر تو افتادم و هوس خرید واست زد به سرم... بلافاصله بلند شدم و خودم رو به خونه رسوندم و با مامانم رفتم و فکرم رو عملی کردم این همه قسمتی از خرید اون روزمون...     که باز بعدا عکسش گذاشته خواهد شد   این سبزا رو هم خیلی دوست می دارم نفسکم   عاشق این دستکشا شده مامانی... . . . این داستان ادامه دارد!!! دیگه خسته شدم    ...
20 آذر 1392

ی خبرررررررررررررر خوووووووووووووووووووووووب

۲/۶/۹۲ یه تاریخ مهم تو زندگی منه     روزی ک فهمیدم خدا چقدر دوستم داره ک میخواد منو تو بهشتش راه بده می خواد بهشت رو فرش کنه زیر پای من... فهمیدم ک ی مهمون کوچولو داریم خیلی خوشحالم و با تموم وجود از خدا م یخوام ک تا اخر همه چی خوبو خوش پیش بره ازش فقط سلامتی می خوام. راستی پاقدم مهمون کوچولوی قلبم اینقدر خیر بود ک مامانش ارشد قبول شده... خدا کنه مامانش رو اذیت نکنه تا بتونه بره درسش رو بخونه... راستی یکی از همکارام هم مثل من نی نی داره.اینقدر خوشحال شدم وقتی خبرش رو شنیدم ک حد نداره.خدارو از این بابت خیلی شکر می کنم. یکی از دوستام هم بارداره.ک عصر باهم میخوایم بریم دکتر... چه خوبه ک تنها نیستم. اما وقت...
20 آذر 1392

توضیحات

سلام   مطالبی که از ابتدا تا اینجای کار نوشته شده رو قبلا توی وب شخصی خودم داشتم که همه رو منتقل کردم به اینجا... و از این به بعد در مورد نی نی اینجا می نویسم
20 آذر 1392

بعدا عکس

سلام عشق مامانی   خوبی عزیز دلم؟ دیشب با مادری رفتم بازار و کلی برات خرید کردم... هنوز هم یه عالمه چیز دیگه نشون کردم که دوباره برم و بخرم برات نفسم... فقط می خوام باشه ی مدت دیگه ک تنوع بشه و دلم خرید بخواد ایشالا امروز فردا ک وقت کنم عکساشو می ذارم اینجا عزیز دلم. مامان میخواد جمع کنه خریداتو اما من می خوام همش نگاه کنمش مامانی هنوز سرما خوردگی ام هم خوب نشده...گلوم خیلی اذیتم می کنه. بابایی هم خوبه وسرش گرمه کارای خودشه... دیشب موقع خواب به زور پتو رو تارو سرم کشید و منو اون زیر زندانی کرد و گفت : گفت همون زیر بمون تا گرم شی و خوب بشی زود خدایا مواظب همسر و میوه بهشتی قلبم باش ...
20 آذر 1392